برای اولین بار تو این مدت، تو آینه به صورتم نگاه کردم. پای چشم‌هام گود افتاده و سیاه، و صورتم لاغر و ریشو. ریش‌هایی که قرار نبود بذارم هر بار این‌قدر بلند بشه. ترسیدم؟ نه. من از هیچی نمی‌ترسم جز خودِ ترس. اما راستش ناامید شدم. فکر نمی‌کردم روند روبه‌جلوم رو رها کنم و باز قوت غالبم بشه سیگار و چای. اما به خودم دلداری می‌دم که آخراشه، داری می‌ری و تموم می‌شه این وضعیت. اما راستش می‌دونم از پس این پوچی بر نمیام دیگه. تو یه نگاه کلی به این پنج سال اخیر، می‌بینم ذره‌ذره امیدم رو کشتم. امید که می‌گم، یعنی اون حس امیدواری و خوش‌بینی دائمی، که همه با اون می‌شناختنم. که باعث می‌شد همیشه پر از انرژی و ایده باشم و هیچ خم به ابرو نیارم، حتی دربرابر بزرگترین مصیبت. مثل یه مینیون واقعی، که می‌گه تا جلاتو هست، زندگی باید کرد. البته، کار درستی کردم، به‌قول فرانسیس بیکن محبوبم، «امید صبحانۀ خوب، اما عصرانۀ بدیه.» راست می‌گه. آدم وقتی به غروب زندگی می‌رسه نباید امید داشته باشه. برنامه چرا، اما امید نه. و برنامه‌داشتن همون کاری بود که از پارسال قبل از عید شروع کردم و خب، بعد گند خورد توش، و بعد باز یه جور دیگه، و بعد که تازه داشتم جون می‌گرفتم، باز یه جور دیگه. و حالا دیگه نمی‌دونم چی. و کاش این‌قدر تنها نبودم، و کاش دلیلی برای بیرون‌رفتن از خونه داشتم. اما صبر می‌کنم، چون این نیز بگذرد.




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تلویزیون کدوم کتاب و چرا؟ نیکیار اسپاتیفای کد پاسارگاد نولید کننده انواع کارتن و جعبه مقوایی آندولين شيما vistarayanehl