ظاهراً دچار یک خطای شناختی وحشتناک هستم. فکر میکنم دوستداشتن آدمها یعنی بهشون چک سفیدامضا بدم که هرکاری میخوان بکنن و جلوشون وانستم. بهخاطرهمین زرت قهر میکنم و رابطههای خیلی جدی و طولانیمدت رو، حتی با خانواده و دوستان درجه یک، از بین میبرم. چون میخوام درواقع اون چک سفیدامضا رو پس بگیرم که خدا میدونه چقدر قیمت داره. بعد خب، من از قبل از عید درمانجو شدم و یه درمانگر خوب پیدا کردم و داریم روم کار میکنیم. اون هم موافق بود با این تشخیص. بعد پرسید خب میخوای دررابطهبا این چه کنی؟ گفتم میخوام از این به بعد کاری رو بکنم که خودم دلم میخواد، تمام رابطههای ملغیشده رو هم بر میگردونم سر جاش (با خواهر و مادرم و بقیهای که نیستن ولی مهم نیست)، اما نمیذارم کسی تو کارم دخالت کنه. اگه مشکلی پیش بیاد، خودم با ابتکار عمل خودم حلش میکنم، نه تحتتأثیر فشار بیرونی یا هرچیز دیگهای -که میتونه آدم رو تا مرز فروپاشی ببره-. گفت آها، now you're talking. امروز هم در اولین قدم به مامانه گفتم یه سری اتفاقهایی که از این به بعد میافته هیچ ربطی به اون نداره. مشکل منه و خودم حلش میکنم و لطفاً هیچ دخالتی نکنه. گفت فلان. گفتم خودم حلش میکنم. بعد آخرش نمیدونم چرا خندهش گرفت و خدافظی و تمام.
say hello to the independent one
درباره این سایت