اونی که وسط خیابون داد می‌زنه: «دوستان فقط یک مشت پفیوزند.»، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا نیست، اون‌طور که تو خاطرم مونده بود و حک شده بود و هی ارجاع می‌دادم. آئورلیانو بوئندیاست. پسر رناتا رم. و تو ترجمۀ انگلیسی نوشته a bunch of bastards. و خب، راست می‌گه به‌هرحال.


انقدر همیشه لذتِ متن و سرخوشی نهفته تو ضرب‌آهنگ این رمان -مخصوصاً از نیمه به بعد- روی خوانشم سیطره داشته که تا حالا دقت نکرده بودم آئورلیانو چه رنجی می‌کشه. همین آئورلیانوی یکی‌مونده‌به‌آخر. شایدم به‌خاطر این باشه که زبان فارسی برای بیان یه سری رنج‌ها خیلی گویا نیست. (باید بگم ترجمۀ انگلیسی فوق‌العاده بود و از اون چیزی که انتظارش رو داشتم بهتر بود، اما همین‌طور که می‌خوندم و می‌رفتم جلو می‌دیدم بهمن فرزانه واقعاً شاهکار ترجمه کرده این اثر رو، بااینکه از زبان ایتالیایی، و نه اسپانیایی، ترجمه کرده بوده.) خلاصه، روحم قشنگ همراهش مچاله شد، مخصوصاً بعد از مرگِ معشوقه‌ش. ولی قبل از اون، یه جا یه توصیفی ازش هست که مثل پتک کوبیده می‌شه تو سر آدم. وقتی بعد از کلی برنامه‌ریزی و آماده‌کردن خودش، و حتی پیداکردن لباس مناسب برای پوشیدن (خداوندا، حتی لباس مناسب می‌پوشه براش)، از فرناندا برای بیرون‌رفتن اجازه می‌گیره و فرناندا بهش اجازه نمی‌ده که هیچ، در رو هم قفل می‌کنه و کلید رو تو خودش قایم می‌کنه، همونجا ازش یه توصیف هست که آخ، آخ، آخ.


It was a useless precaution because if he wanted to, Aureliano could have escaped and even returned to the house without being seen. But the prolonged captivity, the uncertainty of the world, the habit of obedience had dried up the seeds of rebellion in his heart.




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بريم تور نمونه سوالات آزمون های استخدامی شرکت نفت ها ، گاز و پتروشیمی Robert IT Generation بیان موضوعات سیاسی به دور از جناح گرایی وبلاگ طرفداری استاد صادق اسکندری شرکت نیکاس وب غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان دانلود رایگان کتاب انگلیسی دانشگاهی