امروز از صبح که بیدار شدم یکی از این افکار مزاحم مسخره تو سرم بود و بیرون نمیرفت. حتی وقتی زیر آفتاب منتظر تاکسی بودم و حتی وقتی از تاکسی ناامید شدم و پیاده راه افتادم سمت باشگاه. بعد از چند قدم دیگه بریدم. شروع کردم کنار بزرگراه سر خودم داد زدن، مثل مجانین، و اون هم به انگلیسی فصیح. و هی تکرار کردم get the fuck out of my head و هی ضجه زدم که I'm done I'm fucking done. و نتیجه داد و آروم شدم. بعد، طبق عادت مسخرهام شروع کردم به تحلیل و رسیدم به unnamed feeling. بله، اینکه تصمیم گرفته بودم همچین دیالوگی با خودم داشته باشم، زیر سر این آهنگ Metallica ست. دلم میخواد occlumency یاد بگیرم واقعاً. نمیتونم بذارم هر فکری هر وقت دلش خواست راهش رو کج کنه بیاد تو سرم خونه کنه. بااینکه دارم قویتر میشم، اما اینکه تو دو، سه ماه گذشته اینقدر از جونهام کم شده باعث میشه توان تقسیم نداشته باشم دیگه. توان تقسیم چیه؟ اینکه ذهنم رو همزمان به چندین چیز بسپارم و کماکان کارایی داشته باشم. بله دیگه، پیری و هزار درد بیدرمون. مغزم رو دوست دارم چون خوب پرورشش دادم و باید ازش محافظت کنم به هر قیمتی. به هر قیمتی، حتی نفرت.
چه چیز بیخودی نوشتم! عوق!
درباره این سایت