قبل از خواب، همینطور که داشتم یه جستار میخوندم، به این فکر افتادم که اگه این مسیری که در پیش گرفتم واقعاً به سرانجام منطقی خودش برسه، و من بزنم خودم رو بترم، از چی حیفم میآد؟ دیدم اولین چیز همانا اینهمه داستان و شعر و مقالۀ نخونده است. و بعضاً ترجمهنشده، که دلم میخواد خودم ترجمه کنم. اما اینها مهم نیست اونقدرا. ولی یه حسرت خیلی بزرگی خزید به جونم. من هیچوقت نمیتونستم و نمیتونم یه چیزی بنویسم که یکی مثل خودم با خوندنش به این عوالم برسه. یعنی یه خلوت خالص که آدم در حضور خودش تجربه میکنه در غیاب دیگری. این دیگری همون نویسنده است، که بااینکه متنش حاضره (یا صداش)، اما خودش غایبه.
اما بعد هرطور بود حسرت رو از خودم تدم و گفتم، میتونی از همین وبلاگ چُسکی فعلاً استفاده کنی. میتونی روندت رو ثبت کنی. خط پایان هم از همۀ اینچیزها اغواگرتره.
درباره این سایت