الآن نشستم شمردم دیدم تا آخر بهار ۴۴ روز مونده. با احتساب امروز، که خب آخراشه تقریباً. قرار گذاشتم از این ۴۴ روز استفاده کنم برای اینکه به اون جایگاهی که دلم میخواد برای رفتن داشته باشم، برسم. این رفتن میتونه هرچیزی باشه. ولی خب، خودکشی فعلاً محتملترین گزینه است.
اولین چیزی که باید بهش میرسیدم و خب رسیدم هم اینه: نه از سرِ ضعفه نه احساس بدبختی. چیزی که واضحه اینکه زندگی پره از لحظات ضعف و عوالم بدبختی. واقعاً پره. و دنیا پر از آدمهایی که دنبال شکستن و نابودکردن بقیهاند. و خودکشی تو این وضعیتها فقط خدمت به اونهاست. اما رسیدن به اون مرحله، یا جایگاهی که توش احساس کنی خب، الآن تو اوج قدرتی و خیلی کارها کردی و دستاوردهای زیادی هم داشتی، این اجازه رو هم بهت میده که برای ادامۀ زندگیت تصمیم بگیری. و این تصمیم میتونه ادامهندادن باشه، بههمینقشنگی.
و من هم شروع میکنم به نوشتن این سری یادداشتها در راه رسیدن به اون جایگاه. و این وسط هرچیز مرتبط یا غیرمرتبطی رو سعی میکنم وارد کنم. البته بیشتر ادبیات. و سعی میکنم سفر خوبی باشه، برای خودم، و برای کسی که تصمیم میگیره این سری رو بخونه، یا از سر تصادف گذرش میافته، یا هرچی. درواقع دارم برای خودم مینویسم.
درباره این سایت