خلاصه اینکه یه روز رُستم از صبح غمگین بوده، پا میشه میره شکار، گورخر شکار میکنه، یه درخت درسته رو میکنه توی گورخر، کباب میکنه میخوره، میخوابه، میان رخش رو میبرن. پی رخش میره تا سمنگان. میپرسن چی شده؟ به شاه سمنگان میگنه اسبم گم شده، اگه پیدا نشه، سر همهتون رو میبرم. یارو شاه سمنگان میگه رُستم جون chill baba! هرچی تو بخوای همون میشه. حالا بیا می بخوریم و فکر هیچی رو نکنیم. رُستم مست و پاتیل شب میخوابه، نصف شب تهمینه میآد میگه پاشو، پاشو که من ازت پسر میخوام.
یعنی خاک تو سر من، خاک تو سر شما، که وقتی غمگینایم این میشه اوضاعمون. شما هر ادبیاتی رو بخونی از اول، میبینی همهش حرف از پهلوانی و دلیری و داده. چرا؟ چون زندگی کوتاه و پرمحنت و سخت بوده و تنها راه چیرگی بر این محنتزدگی و بدبختی دلاوری بوده. زندگی هنوزم پرمحنت و سخته ولی طولانیتره. اما کو اون دلیری؟ کو اون حماسه؟
درباره این سایت