بعضی از کتابها رو میدونی یک روز بالأخره باید بخونی، اما هی به تعویق میندازی. هی از رویارویی طفره میری چون فکر میکنی این چه ربطی داره الآن به من و زندگی من؟ اما بهمحضاینکه تو بیربطترین روز، کتاب رو شروع میکنی، دیگه شمر هم نمیتونه جلودارت بشه.
Things Fall Apart، نوشتۀ چینوآ آچهبه، نویسندۀ نیجریهای، برای من یکی از همین کتابهاست. یعنی بود. تا اینکه شروع کردم به خوندنش. و بذار برات بگم، خوانندۀ عزیز، که این رمان قطعاً یکی از بهترین منابع برای شناخت آفریقا و زندگی قبیلهای و جنبلوجادو و مناسک و مراسم و همهچیز اسطورهای و رازآلود آفریقا است (اگر بتونیم بگیم مشت نمونۀ خرواره، که خب میتونیم).
بعد شما تصور کن رمانی که داری میخونی و همینجوری هم کلی داری ازش لذت میبری، میرسه به توصیف مناسک قضاوت توی اون قبیله و کرکوپرت بهمعنای واقعی کلمه از هیبت اون مناسک میریزه. چون یکی از مقلدان یکی از خدایان، با ماسک چوبی روی صورتش (که توصیف خود این ماسک مه)، میپرسه میدونی من کیام؟ من همونیام که تو رو در روزی که زندگی برات از همیشه شیرینتره، سربهنیست میکنم. یاللعجب! غفلت نکنید از خوندن این رمان. و ترجمۀ فارسیش رو هم نخونید لطفاً. یک راست برید سراغ اصل قضیه.
بازخوانی حاجی آقا، نوشتۀ صادق هدایت، تجربۀ هولناکی بود. این را بیاغراق خدمتتان عرض میکنم. من این کتاب را حوالی ۱۸ سالگی خوانده بودم و ذهن ۱۸سالهام خیال میکرد قرار است از این حاجی آقاها بگذریم و به خیروخوشی پشت سر بگذاریمشان. چه خوشخیال بودم. حالا ذهن ۳۳سالهام متوجه است که دَر، هنوز بر پاشنۀ حاجی ابوترابها و مکتب ایشان میگردد. و منادیالحقها بااینکه همهجا هستند اما صدایشان به جایی نمیرسد و اگر کمی بلندتر شود، خفهشان میکنند.
***
پریشب، ازرهگذر غُرهای همیشگی باب بحثی باز شد با رانندۀ تپسی. و رانندۀ تپسی شروع کرد حرفزدن دربارۀ ثروت و فواید ثروت و اینکه آدم باید دنبال کارکردن و مالاندوزی باشد و این قضیه هیچ منافاتی با دین ندارد. خلاصه بگویم و بعد هم مطلب را درز بگیرم: گفتم آقا، شما توی این کشور هر طرف بروی میخوری به پول کثیف. و پول کثیف حق الناس است و تا ابدالآباد حرام است. گفت نه، حرف شما را قبول ندارم. گفتم مهم نیست. فقط به این فکر کن که توی بچه شیعه، یک استکان چای توی یکی از همان دستههای حاج حسین هدایتی و امثال او خورده باشی. تا دنیا دنیاست این مالِ کثیفِ حرام ولت نمیکند. حالا برو ثروتاندوزی کن، حرفی نیست، نوش جان، فقط دیگر تو را به خدا دم از حضرت علی نزن که ثروتمند بود.
***
هدایت را درک میکنم که زد خودش را ترکاند. منادیالحق در جهان باطل چارهای جز خودکشی ندارد. خودکشی هم نکند کشته میشود.
Hailsham، مدرسهای که کتی و روث و تامی در آن بزرگ شدهاند اسم عجیبی دارد، نه؟ دلالت این اسم چیست؟
یکی از معانی hail اهل جایی بودن، یا ریشهداشتن (در یک مکان) است. و خب، با توجه به این که این دانشآموزان، درواقع انسانهایی شبیهسازیشده برای اهدای عضو هستند، جز همان مدرسهای که در آن بزرگ میشوند، خانه و کاشانهای ندارند. و sham به معنای دروغین است. و خب، میشود گفت کل سیر داستان Never Let Me Go رسیدن به همین نکته است: جایی که کتی اچ. خیال میکند خانهاش است و ریشههایش در آن است، دروغی بیش نیست.
دیروز رفتم بازار. همینطور که راه میرفتم و دنبال چیزهای مورد نیازم بودم، مشاهداتم رو توی ذهنم ثبت میکردم تا بیام اینجا بنویسم. مثلاً اینکه ما چقدر باید قدردان سایتهایی مثل آمازون (یا کپی داخلیش دیجیکالا) باشیم که غولهای لجستیکیاند و هر بخشی توشون هدف مشخص خودش رو پیگیری میکنه. میگن بازار تهران قلب تپندۀ اقتصاد ایرانه. اگر اینطور باشه، باید رید تو این اقتصاد. بازار تهران کثیفترین و شلوغترین و زشتترین جاییه که میتونید پیدا کنید. و نمیتونید حتی خوشخوشک راه برید توش، چون پره از گاریهایی که بیمهابا میزنن به شما، یا آدمهایی که با بار زیاد یا پررویی راهتون رو سد میکنن. و خیلی چیزهای دیگه.
ولی عصر که برگشتم خونه، پسرخالهام زنگ زد و یک ساعتی با اون دربارۀ همین چیزها حرف زدم و خب، از تکرار اکثر چیزها خوشم نمیآد. از تکرار چیزهای ادبی چرا. ولی اکثر چیزها همون یک بار گفتن کفایتشون میکنه.
دارم Never Let Me Go از کازوئو ایشیگورو رو میخونم. خیلی با طمأنینه و سعی میکنم از جملهجملهاش لذت ببرم. بر کسی پوشیده نیست که ایشیگورو قطعاً محبوبترین نویسندۀ زندۀ منه، در کنار کورمک مککارتی، که رمان خیرهکنندۀ جاده رو نوشته. و خب، بههمیندلیل من خیلی به ایشیگورو و کارهاش فکر میکنم و هربار چیز تازهای یاد میگیرم. بهزعم خودم و برای خودم.
اینبار چی فهمیدم؟ اینکه درسته که Never Let Me Go گسست روایی داره و خاطرهها پراکنده نقل میشن، اما سیر خطی توش پررنگتره، چون ما کتی اچ. رو میبینیم که داره وقایع رو بهترتیب برامون نقل میکنه. این بهترتیب البته ترتیب زمانی نداره و گسست روایی بههمیندلیله. اما ازاونجاییکه کتی شروع کرده به حرفزدن، و ادامه میده به حرف زدن، یه خط مستقیمه. یعنی ما حرفهای کتی رو به همون ترتیبی که تعریف میکنه میخونیم، و خب، این سیر خطی و کشفش برام خیلی دلنشین بود.
قضیه چیه؟
اینه که باید وقت بذاری. برای هرچیزی. یعنی بدون وقتگذاشتن اتفاقی نمیافته. و وقت من محدوده. اون وقتی هم که برام باقی میمونه رو دوست دارم دوباره رمان و داستانکوتاه بخونم و فیلم ببینم.
لذا وقت نیست. ولی خیلی حرف واسه گفتن دارم. چیزای جالب. بهمرور مینویسم.
وقتی یه جفت از یه نوع جانور رو جایی میبینم که نباید باشن، فکر میکنم زن و شوهریان که اومدن ماهعسل. اصرار دارم موجود نرینه رو بکشم، ولی خب چطور میشه فهمید تو اون فرصت کم؟ خودم رو راضی میکنم به این که بههرحال یکیشون همون اول زندگی عزادار اون یکی میشه. how very dramatic.
یه روز ملهم از فایت کلاب یه باشگاه راه میندازم به اسم نایت کلاب. و جلسههاش هم ساعت ۱۲ شب تازه شروع میشه. و تمام اعضای این باشگاه تو اون برهۀ چندساعتۀ جلسهها خوشبختترین موجودات جهان میشن. و بعدش میخوابن و تو خواب هم خوشبخت میمونن. و بیدار که میشن، به عشق جلسۀ بعدی باز هم خوشبختی، هرچند کمجونتر، تو رگهاشون جریان داره. بله، یکی از همین روزها.
شروع امسال هم مثل هر سال، همراه بود با شوقوذوق برای خوندن هرچهبیشتر چیزهایی که سالهاست میخوام کامل و دقیق بخونم. نوعی خوندن نه از سر انجام وظیفه، بلکه مفید به حال دل بیسامان خودم. و امروز روز اول حافظخوانی و سعدیخوانی بود. و وقتی میگم مفید به حال دل بیسامان خودم منظور چیه؟ ( تصمیم گرفتم که دیوان حافظ و غزلیات سعدی رو کاملاً تصادفی باز کنم.) حافظ: «ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن / یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر.» من کاری به فلانی و کوچهش و نَکْهَتِ بیصاحابش ندارم، واقعاً، و تازهجوان و چه میدونم، خاک در دوست هم نمیخوام. منکران هم تاجاییکه به من مربوطه، میتونن برن درشون رو بذارن. ولی مثلاً میگه: «قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد.» آخ آخ! این اکسیر مراد طبعاً برای هرکسی یه چیزه. اکسیر مراد من ممکنه برای یکی دیگه، the draught of living death باشه. ولی قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد، لامصب. از ابتدای جهان تا حالا، (و شاید از حالا تا روز نابودی بشر که نزدیکه) کی قشنگتر از این چیزی طلبیده؟
و بگم براتون از چیزی که سعدی در چنته داشت: «عاقبت از ما غُبار ماند، زنهار / تا ز تو بر خاطری غُبار نماند / پار گذشت آنچه دیدی از غم و شادی / بگذرد امسال و همچو پار، نماند / هم بدهد دور روزگار مرادت / ور ندهد دور روزگار نماند / سعدیِ شوریده بیقرار چرایی؟ / در پی چیزی که برقرار نماند / .» پار یعنی سال گذشته. دآآه! و ببینید آخه در چه تناظر قشنگی (و تصادف حیرتانگیزی) با اون مصرع حافظ، سعدی میگه «هم بدهد دور روزگار مرادت / ور ندهد دور روزگار نماند.» یعنی آقا، همۀ ما مرادی و مطلوبی داریم و چشم، دل یا هر اندام ممکن دیگرمون دنبال چیزیه که فکر میکنه باید بهش برسه. سعدی هم میگه خب، دور روزگار، مرادت رو میده. گیرم هم که نداد، دور روزگار میگذره و مراد و مطلوب تو، یا عوض میشه یا میره به درک یا هرچی.
اونی که وسط خیابون داد میزنه: «دوستان فقط یک مشت پفیوزند.»، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا نیست، اونطور که تو خاطرم مونده بود و حک شده بود و هی ارجاع میدادم. آئورلیانو بوئندیاست. پسر رناتا رم. و تو ترجمۀ انگلیسی نوشته a bunch of bastards. و خب، راست میگه بههرحال.
انقدر همیشه لذتِ متن و سرخوشی نهفته تو ضربآهنگ این رمان -مخصوصاً از نیمه به بعد- روی خوانشم سیطره داشته که تا حالا دقت نکرده بودم آئورلیانو چه رنجی میکشه. همین آئورلیانوی یکیموندهبهآخر. شایدم بهخاطر این باشه که زبان فارسی برای بیان یه سری رنجها خیلی گویا نیست. (باید بگم ترجمۀ انگلیسی فوقالعاده بود و از اون چیزی که انتظارش رو داشتم بهتر بود، اما همینطور که میخوندم و میرفتم جلو میدیدم بهمن فرزانه واقعاً شاهکار ترجمه کرده این اثر رو، بااینکه از زبان ایتالیایی، و نه اسپانیایی، ترجمه کرده بوده.) خلاصه، روحم قشنگ همراهش مچاله شد، مخصوصاً بعد از مرگِ معشوقهش. ولی قبل از اون، یه جا یه توصیفی ازش هست که مثل پتک کوبیده میشه تو سر آدم. وقتی بعد از کلی برنامهریزی و آمادهکردن خودش، و حتی پیداکردن لباس مناسب برای پوشیدن (خداوندا، حتی لباس مناسب میپوشه براش)، از فرناندا برای بیرونرفتن اجازه میگیره و فرناندا بهش اجازه نمیده که هیچ، در رو هم قفل میکنه و کلید رو تو خودش قایم میکنه، همونجا ازش یه توصیف هست که آخ، آخ، آخ.
It was a useless precaution because if he wanted to, Aureliano could have escaped and even returned to the house without being seen. But the prolonged captivity, the uncertainty of the world, the habit of obedience had dried up the seeds of rebellion in his heart.
تا دیروز، افتان و خیزان رسونده بودم خودم رو تا حدود پنجاه سال تنهایی، و از خودم پرسیدم چرا داری میخونی؟ چرا داری تو این وضعیت کتاب میخونی؟ و خوب فکر کردم به جوابی که میخواستم به خودم بدم: چون تکتکِ این شخصیتها رو، حتی اون شخصیت منفور، فرناندا رو، از آدمهای واقعی بیشتر دوست دارم. چون این شخصیتها اینجان، حیوحاضر، و منتظر تا برم بهشون سر بزنم، بدون اینکه از تأخیر دلگیر بشن یا طاقچهبالا بذارن یا هرچی. و بعد تصمیم گرفتم بدو بدو برسم تا صدمین سال. و خب، تا الآن رسیدم به صفحۀ ۳۳۳. تا آخر شب هم تمومش میکنم. و از فردا باید برم سر وقت یه چیز دیگه، یه چیزی که همینقدر مسحورکننده و درگیرکننده باشه. شاید یادداشتهای روزانۀ کافکا، شاید شکسپیر از اول تا آخر، شایدم یه چیز دیگه.
آخ آخ! وارد فاز پژوهشی شدم برای یه پروژۀ شخصی جذاب ادبی، و سروکارم افتاده با ارنست خان همینگوی و یاللعجب. یه چیزایی خوندم و دونستم که نگو. دیشب مثلاً داشتم قهقهه میزدم از یه تیکه که تو یکی از کتابهاشه و قبلاً نمیدونستم جریانش چیه ولی الآن میدونم. بسوزه پدر تجربه :))
و شروع کردم به خوندن پیرمرد و دریا برای باری دیگر و واقعاً چیه این آخه؟ نه جداً. درسته کوتاهه و وقتی نمیگیره، اما کلش تو یه جمله خلاصه میشه:
A man can be destroyed but cannot be defeated.
که خب منم باش موافقم. و کلاً این داستان stoicism. یا هر مدل heroism شخصی. کلاً این چیزها بهتر از نکونالکردنه. نق و غُر و قوطهخوردن تو عوالم شخصی تنهایی و همۀ اینها باعث هدررفتِ انرژیهای مورد نیاز برای خودسازی میشه.
دیشب با پسرخالهم که حرف میزدم، برای وجود از استعارۀ خونه استفاده کردم. بهنظرم ماها تا ۴۰ سالگی وقت داریم ساختمونی رو بسازیم از خودمون که دلمون میخواد توش زندگی کنیم. باید بسازیمش دیگه. هرکاری جز تمرکزکردن روی ساخت و تکمیل این خونه، خُسرانِ دنیا و عقبیست آقا، خُسران.
چقدر دور شدم یهو از همینگوی. ولی، تفسیرهایی که میشه ازش کرد جداً از خودش و داستانهاش باحالتره. لذا، indulge yourself در خالهزنکهای ادبی.
برای اولین بار تو این مدت، تو آینه به صورتم نگاه کردم. پای چشمهام گود افتاده و سیاه، و صورتم لاغر و ریشو. ریشهایی که قرار نبود بذارم هر بار اینقدر بلند بشه. ترسیدم؟ نه. من از هیچی نمیترسم جز خودِ ترس. اما راستش ناامید شدم. فکر نمیکردم روند روبهجلوم رو رها کنم و باز قوت غالبم بشه سیگار و چای. اما به خودم دلداری میدم که آخراشه، داری میری و تموم میشه این وضعیت. اما راستش میدونم از پس این پوچی بر نمیام دیگه. تو یه نگاه کلی به این پنج سال اخیر، میبینم ذرهذره امیدم رو کشتم. امید که میگم، یعنی اون حس امیدواری و خوشبینی دائمی، که همه با اون میشناختنم. که باعث میشد همیشه پر از انرژی و ایده باشم و هیچ خم به ابرو نیارم، حتی دربرابر بزرگترین مصیبت. مثل یه مینیون واقعی، که میگه تا جلاتو هست، زندگی باید کرد. البته، کار درستی کردم، بهقول فرانسیس بیکن محبوبم، «امید صبحانۀ خوب، اما عصرانۀ بدیه.» راست میگه. آدم وقتی به غروب زندگی میرسه نباید امید داشته باشه. برنامه چرا، اما امید نه. و برنامهداشتن همون کاری بود که از پارسال قبل از عید شروع کردم و خب، بعد گند خورد توش، و بعد باز یه جور دیگه، و بعد که تازه داشتم جون میگرفتم، باز یه جور دیگه. و حالا دیگه نمیدونم چی. و کاش اینقدر تنها نبودم، و کاش دلیلی برای بیرونرفتن از خونه داشتم. اما صبر میکنم، چون این نیز بگذرد.
ظاهراً دچار یک خطای شناختی وحشتناک هستم. فکر میکنم دوستداشتن آدمها یعنی بهشون چک سفیدامضا بدم که هرکاری میخوان بکنن و جلوشون وانستم. بهخاطرهمین زرت قهر میکنم و رابطههای خیلی جدی و طولانیمدت رو، حتی با خانواده و دوستان درجه یک، از بین میبرم. چون میخوام درواقع اون چک سفیدامضا رو پس بگیرم که خدا میدونه چقدر قیمت داره. بعد خب، من از قبل از عید درمانجو شدم و یه درمانگر خوب پیدا کردم و داریم روم کار میکنیم. اون هم موافق بود با این تشخیص. بعد پرسید خب میخوای دررابطهبا این چه کنی؟ گفتم میخوام از این به بعد کاری رو بکنم که خودم دلم میخواد، تمام رابطههای ملغیشده رو هم بر میگردونم سر جاش (با خواهر و مادرم و بقیهای که نیستن ولی مهم نیست)، اما نمیذارم کسی تو کارم دخالت کنه. اگه مشکلی پیش بیاد، خودم با ابتکار عمل خودم حلش میکنم، نه تحتتأثیر فشار بیرونی یا هرچیز دیگهای -که میتونه آدم رو تا مرز فروپاشی ببره-. گفت آها، now you're talking. امروز هم در اولین قدم به مامانه گفتم یه سری اتفاقهایی که از این به بعد میافته هیچ ربطی به اون نداره. مشکل منه و خودم حلش میکنم و لطفاً هیچ دخالتی نکنه. گفت فلان. گفتم خودم حلش میکنم. بعد آخرش نمیدونم چرا خندهش گرفت و خدافظی و تمام.
say hello to the independent one
آخ آخ! وارد فاز پژوهشی شدم برای یه پروژۀ شخصی جذاب ادبی، و سروکارم افتاده با ارنست خان همینگوی و یاللعجب. یه چیزایی خوندم و دونستم که نگو. دیشب مثلاً داشتم قهقهه میزدم از یه تیکه که تو یکی از کتابهاشه و قبلاً نمیدونستم جریانش چیه ولی الآن میدونم. بسوزه پدر تجربه :))
و شروع کردم به خوندن پیرمرد و دریا برای باری دیگر و واقعاً چیه این آخه؟ نه جداً. درسته کوتاهه و وقتی نمیگیره، اما کلش تو یه جمله خلاصه میشه:
A man can be destroyed but cannot be defeated.
که خب منم باش موافقم. و کلاً این داستان stoicism. یا هر مدل heroism شخصی. کلاً این چیزها بهتر از نکونالکردنه. نق و غُر و غوطهخوردن تو عوالم شخصی تنهایی و همۀ اینها باعث هدررفتِ انرژیهای مورد نیاز برای خودسازی میشه.
دیشب با پسرخالهم که حرف میزدم، برای وجود از استعارۀ خونه استفاده کردم. بهنظرم ماها تا ۴۰ سالگی وقت داریم ساختمونی رو بسازیم از خودمون که دلمون میخواد توش زندگی کنیم. باید بسازیمش دیگه. هرکاری جز تمرکزکردن روی ساخت و تکمیل این خونه، خُسرانِ دنیا و عقبیست آقا، خُسران.
چقدر دور شدم یهو از همینگوی. ولی، تفسیرهایی که میشه ازش کرد جداً از خودش و داستانهاش باحالتره. لذا، indulge yourself در خالهزنکهای ادبی.
الآن نشستم شمردم دیدم تا آخر بهار ۴۴ روز مونده. با احتساب امروز، که خب آخراشه تقریباً. قرار گذاشتم از این ۴۴ روز استفاده کنم برای اینکه به اون جایگاهی که دلم میخواد برای رفتن داشته باشم، برسم. این رفتن میتونه هرچیزی باشه. ولی خب، خودکشی فعلاً محتملترین گزینه است.
اولین چیزی که باید بهش میرسیدم و خب رسیدم هم اینه: نه از سرِ ضعفه نه احساس بدبختی. چیزی که واضحه اینکه زندگی پره از لحظات ضعف و عوالم بدبختی. واقعاً پره. و دنیا پر از آدمهایی که دنبال شکستن و نابودکردن بقیهاند. و خودکشی تو این وضعیتها فقط خدمت به اونهاست. اما رسیدن به اون مرحله، یا جایگاهی که توش احساس کنی خب، الآن تو اوج قدرتی و خیلی کارها کردی و دستاوردهای زیادی هم داشتی، این اجازه رو هم بهت میده که برای ادامۀ زندگیت تصمیم بگیری. و این تصمیم میتونه ادامهندادن باشه، بههمینقشنگی.
و من هم شروع میکنم به نوشتن این سری یادداشتها در راه رسیدن به اون جایگاه. و این وسط هرچیز مرتبط یا غیرمرتبطی رو سعی میکنم وارد کنم. البته بیشتر ادبیات. و سعی میکنم سفر خوبی باشه، برای خودم، و برای کسی که تصمیم میگیره این سری رو بخونه، یا از سر تصادف گذرش میافته، یا هرچی. درواقع دارم برای خودم مینویسم.
قبل از خواب، همینطور که داشتم یه جستار میخوندم، به این فکر افتادم که اگه این مسیری که در پیش گرفتم واقعاً به سرانجام منطقی خودش برسه، و من بزنم خودم رو بترم، از چی حیفم میآد؟ دیدم اولین چیز همانا اینهمه داستان و شعر و مقالۀ نخونده است. و بعضاً ترجمهنشده، که دلم میخواد خودم ترجمه کنم. اما اینها مهم نیست اونقدرا. ولی یه حسرت خیلی بزرگی خزید به جونم. من هیچوقت نمیتونستم و نمیتونم یه چیزی بنویسم که یکی مثل خودم با خوندنش به این عوالم برسه. یعنی یه خلوت خالص که آدم در حضور خودش تجربه میکنه در غیاب دیگری. این دیگری همون نویسنده است، که بااینکه متنش حاضره (یا صداش)، اما خودش غایبه.
اما بعد هرطور بود حسرت رو از خودم تدم و گفتم، میتونی از همین وبلاگ چُسکی فعلاً استفاده کنی. میتونی روندت رو ثبت کنی. خط پایان هم از همۀ اینچیزها اغواگرتره.
ببینید! (این تکیه کلام ه.ز. بود، دست راستش رو هم بلند میکرد و تا حوالی صورتش میآورد بالا، و میگفت ببینید! هر وقت این کار رو میکرد یعنی میخوام حرف خیلی جدیای بزنم، چون حرف مهمل و شوخی زیاد داشت. ولی معمولاً بعد از ببینید حرف جالب و اغلب درستی میزد. چون لامصب هم تجربه داشت (بالای ۷۰ سال) و هم کتابخون قهار بود.) من الآن حق دارم، یعنی دستکم خودم به خودم حق میدم، که ولو شم کف همین زمین و لمینیت خونه رو گاز بزنم، اما نمیکنم این کار رو، چرا؟ چون یه چیزی پیدا کردم که فعلاً از همهچی تو دنیا بهتره. و اون چیه؟ ناامیدی و در پی اون، بیخیالی. شماها قد گاو نمیفهمید، اگر میفهمیدید صبح تا شب دور تایلر دردن میگشتید که گفته: It's only after you've lost everything that you're free to do anything. بله آقا، امید بدترین چیزه. آقام فرانسیس بیکن رو گفتم دیگه؟ میگه «امید صبحانۀ خوبیه، اما عصرونۀ بدیه.» باید برم این رو تتو کنم رو سینهام. خلاصه منم دارم به معجزۀ بیخیالی پی میبرم. یعنی خب من هیچوقتِ خدا از این استرسی بدبختا نبودم شکر خدا، ولی همیشه نگران یه سری چیزا بودم. اما الآن نگران همون چیزا هم نیستم دیگه. یه برنامهای دارم، دارم باهاش پیش میرم، شد شد، نشد چه بهتر. دیگه چی کار میتونم بکنم؟ اگه آزی آزبورن نکرده بود این کارو، الآن میکشیدم پایین رو به دوربین که این کار نکرده رو هم کرده باشم. والا. چی کار کنم دیگه؟ قرار شد یه چند روز برم یه سفری که تا اعماق وجودم رو مثل اشک چشم بانو دایان کروگر زلال میکنه. قراره برم دوباره تنها جایی روی این کرۀ خاکی که توش احساس رسیدن داشتم. و این احساس رسیدن چیه؟ همونی که سهراب سپهری دنبالش بود. میپرسه تو شعرش «کجاست جای رسیدن؟» کاش زنده بود دستش رو میگرفتم میبردمش اونجا میگفتم اینجاست پدرسگ. بیا. نیست دیگه. خدا رحمت کنه همه اسیران خاک رو.
همینجوری هم اشکم دمِ مشکمه این روزا. بعد این چه دیالوگای گریهزاییه اینها نوشتن؟ بورومیر قبل مرگش چی میگه لعنتی. بعد لامصب آراگورن میگه:
Be at peace, son of Gondor.
بابا من نمیتونم. خداوندا. :((
کاش من هم همینجوری بمیرم. یکی هم همین رو بدرقۀ راهم کنه.
خلاصه اینکه یه روز رُستم از صبح غمگین بوده، پا میشه میره شکار، گورخر شکار میکنه، یه درخت درسته رو میکنه توی گورخر، کباب میکنه میخوره، میخوابه، میان رخش رو میبرن. پی رخش میره تا سمنگان. میپرسن چی شده؟ به شاه سمنگان میگنه اسبم گم شده، اگه پیدا نشه، سر همهتون رو میبرم. یارو شاه سمنگان میگه رُستم جون chill baba! هرچی تو بخوای همون میشه. حالا بیا می بخوریم و فکر هیچی رو نکنیم. رُستم مست و پاتیل شب میخوابه، نصف شب تهمینه میآد میگه پاشو، پاشو که من ازت پسر میخوام.
یعنی خاک تو سر من، خاک تو سر شما، که وقتی غمگینایم این میشه اوضاعمون. شما هر ادبیاتی رو بخونی از اول، میبینی همهش حرف از پهلوانی و دلیری و داده. چرا؟ چون زندگی کوتاه و پرمحنت و سخت بوده و تنها راه چیرگی بر این محنتزدگی و بدبختی دلاوری بوده. زندگی هنوزم پرمحنت و سخته ولی طولانیتره. اما کو اون دلیری؟ کو اون حماسه؟
الآن دقت کردم به این که الیوت دوست داشته به صندلی و کیفیت نشستن کاراکترها روی صندلی اشاره کنه تو شعرهاش. مثلاً شقورق نشستن یا کلاً نشستن یا خودِ صندلی کلاً. و دوست داشته که واسه صندلی ضمیر مالکیت به کار ببره، مثلاً بگه «روی صندلیاش نشست». من خر کشف همچین بدیهیاتیام.
بشینم Dead Souls رو بخونم بالأخره یا باز بذارمش واسه بعد؟ مارکززده شدم و دنبال یه چیزیام بهکلی دور از اون سبکوسیاق و اون هوای گرم استوایی و مردمون هات. یه چیزی پیشنهاد بدید واسه خوندن.
پ.ن.: ادبیات فارسی پیشنهاد ندید چون هماینک افتادم روش. رمان میخوام، رمانک هم خوبه.
امروز از صبح که بیدار شدم یکی از این افکار مزاحم مسخره تو سرم بود و بیرون نمیرفت. حتی وقتی زیر آفتاب منتظر تاکسی بودم و حتی وقتی از تاکسی ناامید شدم و پیاده راه افتادم سمت باشگاه. بعد از چند قدم دیگه بریدم. شروع کردم کنار بزرگراه سر خودم داد زدن، مثل مجانین، و اون هم به انگلیسی فصیح. و هی تکرار کردم get the fuck out of my head و هی ضجه زدم که I'm done I'm fucking done. و نتیجه داد و آروم شدم. بعد، طبق عادت مسخرهام شروع کردم به تحلیل و رسیدم به unnamed feeling. بله، اینکه تصمیم گرفته بودم همچین دیالوگی با خودم داشته باشم، زیر سر این آهنگ Metallica ست. دلم میخواد occlumency یاد بگیرم واقعاً. نمیتونم بذارم هر فکری هر وقت دلش خواست راهش رو کج کنه بیاد تو سرم خونه کنه. بااینکه دارم قویتر میشم، اما اینکه تو دو، سه ماه گذشته اینقدر از جونهام کم شده باعث میشه توان تقسیم نداشته باشم دیگه. توان تقسیم چیه؟ اینکه ذهنم رو همزمان به چندین چیز بسپارم و کماکان کارایی داشته باشم. بله دیگه، پیری و هزار درد بیدرمون. مغزم رو دوست دارم چون خوب پرورشش دادم و باید ازش محافظت کنم به هر قیمتی. به هر قیمتی، حتی نفرت.
چه چیز بیخودی نوشتم! عوق!
درباره این سایت